اولین سردارشهید 13ساله جنگ تحمیلی
شهید بهنام محمدی
اولین سردارشهید 13ساله جنگ تحمیلی
محل تولد:شهرستان مسجدسلیمان
تاریخ تولد:١٢/١١/١٣۴۵
محل شهادت:خرمشهر براثر برخوردترکش خمپاره به گلو
تاریخ شهادت:٢٨/٧/۵٩
محل دفن:قبل از ١٣ ابان٨٩گلزار شهدای کلگه مسجدسلیمان
بعد از ١٣ ابان٨٩ قطعه شهدای گمنام مسجدسلیمان
خاطرات :
نصرت مظفرینیا در خصوص میزان آشنایی و علاقه شهید نوجوان بهنام محمدی به شهید محمد جهانآرا اظهار داشت: پس از تجاوز عراق به ایران، بهنام که بچه زرنگ و باهوشی بود با شهید «محمد جهانآرا» همکاری میکرد؛ به طوری که خبرهایی را از وضعیت نیروهای عراق برای رزمندهها میآورد.
وی ادامه داد: بنده تا 20 روز بعد از حمله عراق در خرمشهر بودم؛ عراقیها خانه و زندگی ما را غارت کردند؛ بعد از 20 روز که در خرمشهر بودیم، رزمندهها به ما گفتند باید از شهر برویم چون امکان اشغال آن وجود دارد؛ در این گیرودار بهنام داشت به طرف ما میآمد، اسلحه روی دوشش بود؛ چون جثه کوچکی داشت، اسلحه روی زمین کشیده میشد؛ به او گفتم «بهنام تو بچهای و نمیتوانی بجنگی، بیا باهم از شهر برویم.
مظفرینیا گفت: هنوز هم متحیرم، بهنام 13 ساله بود اما غیرت یک مرد 30 ساله از برق چشمهایش پیدا بود؛ گفت «اگر من نجنگم عراقیها خواهرها و برادرهای ما را میبرند» به او گفتم «مادر! قربانت بروم، بیا از اینجا برویم» او فریاد میزد «مادر من نمیآیم، من میخواهم غلام امام حسین (ع) باشم، او را دوست دارم، میخواهم برایش سفره پهن کنم، تو از شهر برو بیرون، تو را به خدا برو.
مادر شهید «بهنام محمدی» گفت: بهنام بر این اعتقاد داشت که مادرها نباید بچههایشان را لوس تربیت نکنند و باید آنها را مرد جنگ بار بیاورند؛ دوستان شهید محمدی میگفتند «وقتی عراقیها زنان و مردان را به اسارت میبردند، بهنام از شدت ناراحتی زمین را میکند و میگفت خدایا کمک کن تا همه دشمنان را به رگبار ببندم.
وی بیان کرد: بهنام یک ماه پابرهنه جنگید، یک عراقی را به هلاکت رساند؛ او یکبار برای بررسی منطقه، بالای نخلی رفته بود که صورتش خراش برداشت؛ این نوجوان 13 ساله دو تانک عراقی را منفجر کرد و سپس در 28 مهر ماه، در نزدیکی فروشگاه فرهنگیان در خیابان آرش خرمشهر با اصابت ترکش به شهادت رسید.
مظفرینیا یادآور شد: شب قبل از شهادت بهنام، در خواب مرد قد بلندی را دیدم که لباس مشکی به تن و شال سبز داشت و سوار بر اسب بود؛ او بهنام را صدا زد و سوار اسباش کرد؛ خیلی فریاد زدم «بهنام کجا میروی؟» آن مرد گفت «منم، حسین»؛ او بهنام را با خود برد؛ پسرم مدتها مفقود بود، خوشا به حال بهنام که خیلی زیبا رفت.
وی خاطرنشان کرد: شهید «محمد جهانآرا» هم بهنام را بسیار دوست داشت و میگفت «اطلاعاتی که از وضعیت عراقیها میخواهیم، بهنام برای من میآورد»؛ تا زمانی که بهنام زنده بود؛ بهنام هم عاشق شهید جهانآرا بود و میگفت «جهانآرا دایی من است و به من گفته برو غسل شهادت بکن» بنده هم نوجوانم را که نخستین فرزندم بود، با دستهای خودم غسل شهادت دادم.
مادر شهید محمدی که مادر شهید مفقود «بهزاد محمدی» نیز هست، افزود: بهزاد 16 ساله بود، او هم در اواخر جنگ تحمیلی به جبهه رفت و دیگر از او خبر ندارم.
وی با اشاره به تلاشهای بیدریغ شهیدان جهانآرا و خانواده وی گفت: خانواده شهید جهانآرا، از همان ابتدای انقلاب اسلامی، حضور فعالی داشتند، مادر آنها که خداوند غریق رحمتش کند، زنی مؤمن بود، فرزندانش را خیلی دوست داشت اما به خاطر اسلام آنها را در راه رضای خدا فدا کرد.
شهید «بهنام محمدی» در بهمنماه سال 1345 در مسجد سلیمان به دنیا آمد؛ از همان دوران کودکی با سختیها و دشواریهای زندگی آشنا شد و موجب شد برای مبارزات عالی و ارزشمند در عرصه زندگی آمادگی بیشتر به دست آورد. بهنام با استفاده از توان و جسارت خود توانست، اطلاعات ارزشمندی از موقعیت دشمن را به دست آورده و در اختیار فرماندهان جنگ قرار دهد.
به گزارش «تابناک»، خاطره جانباز «محمدرحمان نظام اسلامی» به شرح زیر است:
آن روزها همکلاسی ما بهروز و فرامرز مرادی، سید صالح موسوی و تعدادی دیگر شکارچیان تانک بودند. آنها برای جلوگیری از پیشروی تانکها از صبح به میدان راهآهن، فعلیه و شلمچه میرفتند و آنقدر آرپیجی میزدند که از گوششان خون سرازیر میشد!
صالحی پیراهن را از تن درمیآورد و با سینهای لخت و ستبر به دل دشمن میزد و وقتی دیرتر از همه به پایگاه برمیگشت، فکر میکردیم شهید شده است. یک روز جلوی مسجد اصفهانیها بهنام محمدی را دیدم که سرنیزهای در دست داشت و با خشم، آسفالت را میکند. علت را پرسیدم، در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود، گفت: «مگر خبر نداری کاکا؟ بچهها میگویند «صالی» را کشتهاند ... با همین سرنیزه از عراقیها انتقامش را میگیرم ... من و «صالی» با هم خیلی رفیق بودیم؟ منو خیلی دوست داشت ...»
او را دلداری دادم و گفتم: «انشاءالله این خبر دروغ است. صالی برمیگردد.
آن روزها میدان راهآهن، کربلا بود. در آن جنگ و گریز چهل روزه بچهها دست خالی فقط با کوکتل مولوتف مقابل تانکها ایستاده بودند و بر سر هر کوی و برزن مثل برگ خزان به زمین میافتادند.
بهنام محمدی سیزده سال بیش نداشت؟ با برادر بزرگش «مهدی» در خرمشهر همکلاسی جلسات قرآنی بودیم. بهنام آرام و قرار نداشت؟خوب به یاد دارم که وقتی بهنام را به اتفاق خانواده به اهواز فرستادند تا زیر آتش نباشند؟بهنام از دست خانواده فرار کرد و به خرمشهر برگشت و به جمع پچهها پیوست!
آن روزها هیچکس فکر نمیکرد که عراق بتواند شهر را تصرف کند، اکثر خانوادهها ماندند و دفاع کردند. از جمله عموی من بود که حاضر نشد شهر را ترک کند و یک قلم جنس از مغازهاش خارج کند.
یک بار خمپارهای جلوی منزلش منفجر شد و یک خرمشهری را به شکل دردناکی شهید کرد به طوری که تکههای بدنش به خانههای اطراف پرتاب شد. به او گفتند: مگر تکههای بدن همشهریات را بر در و دیوار نمیبینی؟! زن و بچهات چه گناهی کردهاند؟ آنها را از شهر خارج کن.
روزها میگذشت، گلهای خرمشهر یکی پس از دیگری پیش چشمان ما پرپر میشدند. یک روز دوستی مجروح شد و برای معالجهاش به تهران آمدم، از پلههای بیمارستان مصطفی خمینی در که بالا میرفتم در طبقه دوم دیدن یک عکس مرا متوقف کرد و قدرت بالا رفتن را از من گرفت!
چهره آشنایی که درون طرح یک نارنجک به تابلو نصب شده بود و زیر آن نوشته شده بود: «بهنام محمدی کودک سیزده ساله خرمشهر که در زادگاهش ماند و تا آخرین نفس، مقاومت کرد و شهرش را ترک نکرد.»
با اطلاع يكي از دوستان متوجه شدم كه روز 12 بهمن همزمان با فرا رسيدن سالروز ورود حضرت امام خميني(ره) به ميهن اسلامي، سالروز تولد شهيد بهنام محمدي نيز است. با هماهنگي با خانم «نصرت مظفرنيا» مادر شهيد بهنام محمدي به ديدار وي رفتم.
بارها فرياد مي زد بهنام بعد از سالها هنوز چهره مهربان و گريان مادر بهنام را به ياد دارم. حتي زجه هايش بر سر مزار بهنام را... گويي به تازگي خبر شهادت فرزند خردسالش را شنيده است... در تب و تاب بود، نفسهايش تند مي زد.وقتي به خانه شهيد بهنام محمدي رسيدم، بوي گلاب از چند قدمي روحيه ام را عوض كرد، پيرزن مهربان و رنج كشيده با مهمان نوازي بي نظيري مرا به خانه اش دعوت كرد. وارد خانه كه شدم بر روي تمامي ديوارها عكس ها و تابلوهاي پسرش بهنام بود.به هركدام از عكس ها كه نگاه مي انداخت، اشك در چشمانش حلقه مي زد. تنها چند عكس از پسرك شجاع و دلاور برايش باقي مانده، عكس ها را با دقت خاصي در كنار هم چيده است.
پيرزن مي گويد كه هر روز با ظرافت خاصي تمامي عكس ها را گردگيري مي كند.آرام گوشه اي نشست، به گمانم به گذشته ها مي انديشد، بعد از چند لحظه مكث، از آرزوهاي قهرمان كوچك گفت. بهنام چند سال قبل از شهادت، وقتي پاي صحبت با نزديكان و اقوام مي نشست، از آرزوهايش كه بالاخره روزي آنقدر معروف مي شود كه تمام كشور به وي افتخار كنند، از روزي كه پيش امامش مي رود، مي گفت.نصرت مظفرنيا افزود: عشق و علاقه خاص بهنام به حضرت امام(ره)، او را به جبهه هاي جنگ كشاند، با اينكه سنش خيلي كم بود اما هميشه پاي صحبت هاي امام(ره) مي نشست و به دقت سخنراني ايشان را گوش مي داد.وقتي قصد حضور در جبهه هاي جنگ را داشت، از من درخواست كرد كه وي را غسل شهادت بدهم، گويا مطمئن بود كه ديگر برنمي گردد و شهيد مي شود، حتي از من پرسيد كه مادر اگر شهيد بشوم برايم گريه مي كني؟
يكي از دغدغه هاي اصلي بهنام اين بود كه امام تنها نماند، هميشه به من مي گفت كه مي خواهم به جبهه بروم تا امام(ره) تنها نماند و در همين جبهه هاي جنگ به امام و شهدا پيوست.بهنام با آنكه سن و سال كمي داشت و جثه كوچك، اما دلش دريا بود، باعث دلگرمي تمام رزمندگان بود، شهادت آرزويش بود، نمي دانم اين نوجوان با آن سن و سال چه تصويري از شهادت در ذهنش بود كه اينگونه مشتاقانه تلاش مي كرد كه به امام بپيوندد... بهنام تنها به سن 13 ساله بود اما از نظر روح و بزرگ منشي به اندازه افراد بزرگ درك و فهم داشت.بهنام در همه حال در كنارم هست بعد از گذشت بيش از 30 سال هنوز مي گويد كه در همه حال بهنام در خانه كنارم هست، مانند هميشه گوشه اي از خانه نشسته است و به من لبخند مي زند. وي با اشاره به حضور شهيد تهراني مقدم در منزلش، گفت: طي چند ماه گذشته شهيد تهران مقدم طي صحبتي با من، از بهنام خواست تا وي نيز به خيل عظيم شهدا بپيوندد كه در زمان شهادت او، من از اخبار متوجه شدم كه اين شخصيت بزرگوار شهيد شده است.خواب شهادت بهنام به حقيقت پيوست اشك در چشمهاي پيرزن حلقه زده بود، همچنان در فكر بود... به ياد شب شهادت بهنام افتاد، گفت: شب شهادت بهنام خواب ديدم كه فردي سوار بر اسب با لباس مشكي و شال سبز بهنام را با خود مي برد، از وي سئوال كردم كه فرزند من را كجا مي بري كه صدا آمد، جاي فرزندت امن است. فرداي آن شب خبر شهادت بهنام را براي من آوردند.و سرانجام شيرمرد دلاور خوزستاني پركشيد و به خيل عظيم شهدا و امامش پيوست... اكنون مادر مانده و يك دنيا آرزو و خاطره.پيرزن شمع 45 سالگي كيك تولد شهيد بهنام محمدي 13 ساله را فوت مي كند.(مهر)
منابع: تابناک - سايت جام جم آنلاين - سایت ساجد- پایگاه تخصصی شهدا