داستان عاشقی عبده ممد للری
داستان عشق خدابس و عبده ممد للری در اشعار زیبای بختیاری از گذشته تا به حال به یاد همه مانده است .
عبدهممد جوانی از ناحیه للر که در تیراندازی و سوارکاری خبره و زبانزد همه بود در اوج جوانی به خدابس که دختر زیبای روستایش بود دل می بندد پس کسان خود را به خواستگاری خدابس می فرستد اما خانواده خدابس پسر خان را برای او میخواهند! و مانع ازدواج آنها می شوند .
اما چون عبدهممد وخدابس نمی توانستند از عشق هم بگذرند و اصرار و وساطتهای دیگران نتیجهای دربر نداشت با هم قرار می گذارند درشب عروسی با یکدیگر فرار کنند.
خدابس درشب عروسی با استفاده از غفلت اطرافیان و طبق قراری که با عبدهممد گذاشته بود به سراغ عبدهممد میرود و با اسب سفیدی که در انتظار آنها بود هفت شبانه روز می تازند و از مهلکه میگریزند تا به ناحیه گرمسیری شوشتر می رسند.
با توصیه وابستگان و به ترفند امان نامه ، تصمیم به مراجعت به روستای خود میکنند ، اما در برگشت عبدهممد را زنجیر کرده و به نزد خان که در انتظارش بود می برند و شکنجه می دهند. عبدهممد مدتی در زندان گرفتار می شود.
ولی از این واقعه خدابس خود را به آب می سپارد. زمانی که عبدهممد خبر مرگ خدابس را می شنود ، بند و زنجير را پاره كرده و از زندان فرار می کند. هنگامی که به نزدیک مال میرسد بعد از چند شبانه روز دُهل زدن و سُـرنا کشیدن بر رودخانه، بالاخره آب جسد خدابس را پس می دهد و اشعار این واقعه برای مردم پر از شعر و غزل قومی می شود :
«چهارشنبه بیست و یـَکـُم خــُــم گُل بُردم- اَر دوسنتـُم اِمیره خـُـم جاس اِمردم»
دلداری اطرافیان نمیتواند آتش انتقام او راخاموش کند به همین جهت کمر به قتل برادران خدابس و پسرخان که قرار بود با خدابس عروسی کند می بندد و پس از رسیدن به مقصود خود ، برای مدتهای مدیدي به دزفول میرود تا اينكه در شامگاه 12 فروردين 1388 در بيمارستان گنجويان دزفول دعوت حق را لبيك ميگويد.
پيكر حماسهساز ايل بختياري بنابر وصيتش و تقاضاي همتباران بختياري در روز جمعه 14 فروردين 1388 در زادگاهش لـَلـَــر كـــُـــتــُــك که یکی از روستاهای منتهی الیه شمالی مسجدسلیمان است به خاك سپرده ميشود. شعر مرثیه از آقای کورش کیانی قلعه سردی - ( اندوه یاد عبده ممد للری)
و تو که ترکه به اسبت زدی و رفتی
تا ستاره را
به تیره ترین شب تقدیر بسپاری!
چوپانان دل برشته کوهستان
اندوهت را ترانه می کردند .
دیریست دره های دهان گشاد، خاموشند
و از همین جاده ها که تو را تا صبح علی الطلوع بدرقه می کردند
نرینه ای خبر از بارش باران نیاورده است.
از دور که نگاهت می کردم سنگ چین امامزاده ای بودی
که کفر هیچ رهگذری آلوده اش نکرده بود .
دیشب که ماه بر نیامدی
کرناها را برافروختند و دهل ها را کوفتند
سپیده دم که عاشقت یافتیم
در شیب صخره ها جویباری از گل سرخ می لغزید !
تو سپیدار مردی بودی
که امنیه ها یاغی ات می خواندند
بی آن که بدانند شانه ات آبشخور گوزن های هراسان است
"متن داستان" برگرفته از:
http://zallaghi.blogfa.com/